سلام عزیزای من به وبلاگم خوش اومدین

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


دلتنگ

آب و هوای دلم آنقدر بارانیست

که رخت های دلتنگیم را مجالی برای خشک شدن نیست!

اینگونه است که دلم برایت همیشه تنگ است...

(خدا جون دیگه طاقت ندارم )

دوستداشتن

دیدم میگن خدا خیلی مهربونه

رفتم بهش گفتم: اونی که میخوامش بهم بده 5 سال از عمرم کم کن

گفتش: نمیشه

گفتم: ده سال از عمرم کم کن

گفتش: نمیشه

گفتم: پونزده سال از عمرم کم کن

گفش: نمیشه

گفتم: خدا جون کل عمرمو میدم یک روز زنده بمونم اما کنار اون!!

خدا بغضش گرفت و گفت: لعنت به قانون آدما

"""نمیخوادت"""

بمیری هم فایده نداره ...

داستان کوتاه مجسمه و سنگ مرمر

توی یه موزه معروف سنگ های مرمر کف پوش شده بود , مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دور و نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن .
و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه !
یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود ؛ با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت :
" این ؛ منصفانه نیست !
چرا همه پا روی من می ذارن تا تو رو تحسین کنن ؟!
مگه یادت نیست ؟!
ما هر دومون توی یه معدن بودیم , مگه نه ؟
این عادلانه نیست !
من خیلی شاکیم ! "
مجسمه لبخندی زد و آروم گفت :
" یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه , چقدر سرسختی و مقاومت کردی ؟ "
سنگ پاسخ داد :
" آره ؛ آخه ابزارش به من آسیب میرسوند . "
آخه گمون کردم می خواد آزارم بده .
آخه تحمل اون همه درد و رنج رو نداشتم . "
و مجسمه با همون آرامش و لبخند ملیح ادامه داد که :
" ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواد ازم چیز بی نظیری بسازه .
به طور حتم بناست به یه شاهکار تبدیل بشم .
به طور حتم در پی این رنج ؛ گنجی هست .
پس بهش گفتم :
" هرچی میخوای ضربه بزن ؛ بتراش و صیقل بده ! "
و درد کارهاش و لطمه هائی رو که ابزارش به من می زدن رو به جون خریدم .
و هر چی بیشتر می شدن ؛ بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر بشم !
پس امروز نمی تونی دیگران رو سرزنش کنی که چرا روی تو پا میذارن و بی توجه عبور می کنن
آره عزیز دلم ! رنج و سختی ها هدایای خالق مهربون هستیه به من و تو .
و ... یادمون باشه قراره اون قدر خوشگل بشیم که خودمون هم نمی تونیم از الان باور و تصور کنیم .
پس بیا ازین به بعد به هر مسئله و مشکلی سلام کنیم و بگیم : خوش اومدی و از خودمون بپرسیم :
" این بار اون لطیف بزرگ چه موهبت و هدیه ای برامون فرستاده ؟ "

یادگاری

یادگـــار


    دو نفرگـــی


         هایـــمان


              هَـمــــین


                کابــــوس های


                    شبـــانه اســـت

مینویسم به رسم ...........

مینوسم بخاطرروزهایی که دشمن ازدوست به من نزدیک ترشد

مینویسم به رسم روزهایی که قلب کوچکم راتکه وپاره کردند

مینویسم برای دنیایی که جزبی وفایی چیزی برایم نداشت

مینویسم برای روزهایی که کودکی ام را گرفتندوبزرگی وغرور رایادم دادند

به رسم بازیهای کودکانه ودنیای کودکانه خدارادوست دارم

مینویسم به رسم عشق ورسوایی که اگرعاشق می شدی رسوایی درکمینت بود

کدام؟؟؟؟؟؟؟

خیلی وقت است فراموش کرده ام....................

کدامیک را سخت تر می کشم.................؟؟؟؟؟

رنج!!!!!!!!!!!

انتظار !!!!!!!!!!!

یا نفس را..............!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟

یکی بود یکی نبود

یکی بود یکی نبود                  یه دروغ کهنه بود

یکی موند یکی نموند               حرف راست یه قصه بود

یکی موند با غصه ها                به غم عشق مبتلا

یکی رفت چه بی وفا               با دو رنگی آشنا

اون که موند ریشه پوسوند         دلشو غصه سوزوند

پشتشو دوری شکوند               زیر آوار جفا دل دادش به هر بلا

با همه عشق و وفا                  راهی شد تو قصه ها

اون که موند یه قصه ساخت       اما همه هستی شو باخت

قصه ها به سر رسید               اون به عشقش نرسید

هیچکی خوابشو ندید

این بابا و

یک بچّه ی کلاس اولی با معلمش در رابطه با درس بابا مشکل داشت .( پدرش

معتاد بود )




صدای ناز می آید
صدای کودک پرواز می آید .
صدای رد پای کوچه های عشق پیدا شد .
معلم در کلاس درس حاضر شد.
یکی از بچّه ها از قلب خود فریاد زد :
بر پا
همه بر پا ، چه برپایی شده بر پا
معلّم نشأتی دارد .
معلّم علم را در قلب می کارد
معلّم گفته ها دارد.
یکی از بچّه های آن کلاس درس گفتا :
بچّه ها بر جا
معلّم گفت :فرزنم بفرما ، جان من بنشین ،
چه درسی ؟
فارسی داریم!
کتاب فارسی بردار آب وآب را دیگر نمی خوانیم.
بزن یک صفحه از این زندگانی را
ورق ها یک به یک رو شد
معلم گفت : فرزندم ، ببین بابا .بخوان بابا . بدان بابا
عزیزم این یکی بابا ،
پسر جان آن یکی بابا
همه صفحه پر از بابا
ندارد فرق این بابا و آن بابا
بگو آب و بگو بابا
بگو نان و بگو بابا
اگر بخشش کنی
با می شود با....با
اگر نصفش کنی
با می شود با...با
تمام بچه ها ساکت .
نفس ها حبس در سینه
و قلبی همچون آیینه
یکی از بچه های کوچه ی بن بست
که میزش جای آخر هست
و هم چون نی فقط نا داشت .
به قلبش یک معما داشت !
سوال از درس بابا داشت .
نگاهش سوخته از درد
لبانش زرد
ندارد گویا همدرد
فقط نا داشت
به انگشت اشاره او
سوال از درس بابا داشت
سوال از درس بابای زمان دارد .
تو گویی درس هایی بر زبان دارد
صدای کودک اندیشه می آید
صدای بیستون،
فرهاد یا شیرین
صدای تیشه می آید
صدای شیرها
از بیشه می آید .
معلم گفت : فرزنم سوالت چیست ؟
بگفتا آن پسر:
آقا اجازه این یکی بابا و
آن بابا یکی هستند ؟
معلم گفت : آری جان من
بابا همان بابا ست
پسر آهی کشید و اشک او در چشم پیدا شد
معلم گفت : فرزندم بیا اینجا
چرا اشکت روان گشته ؟
پسر با بغض گفت :
این درس را دیگر نمی خوانم
معلم گفت: فرزنم چراجانم
مگر این درس سنگین است ؟
پسر با گریه گفت :
این درس سنگین است
دو تا بابا، یکی بابا
تو می گویی این بابا با آن بابا یکی هستند ؟
چرابابای من نالان و غمگین است .
ولی بابای آرش شاد و خوش حال است ؟
تو می گویی که این بابا و آن بابا یکی هستند ؟
چرا بابای آرش میوه از بازار می گیرد ؟
چرا فرزند خود را سخت در آغوش می گیرد ؟
ولی بابای من هردم زغال از کار می گیرد
چرا بابا مرا یک دم به آغوشش نمی گیرد ؟
چرا بابای آرش صورتش قرمز
ولی بابای من صورتش تاراست؟
چرا بابای آرش بچه هایش را همیشه دوست می دارد ؟
ولی بابای من شلاق را بر پیکر مادر،
به زور و ظلم می کارد .
تو می گویی که این بابا و آن بابا یکی هستند .؟
چرا بابا مرا یکدم نمی بوسد ؟
چرا بابای من هر روز می پوسد ؟
چرا در خانه ی آرش
گل و زیتون فراوان است ؟
ولی در خانه ی ما
اشک و خون دل به جریان است .
تو می گویی که این بابا و آن بابا یکی هستند ؟
چرا بابای من با زندگی قهر است ؟
معلم صورتش زرد و
لبانش خشک گردیدند
به روی گونه اش اشکی زدل برخاست .
چو گوهر روی دفتر ریخت
معلم روی دفتر عشق را می ریخت
و یک بابا ز اشک آن معلم پاک شد از دفتر مشقش
بگفتا: دانش آموزان
بس است دیگر یکی بابا در این درس است و
بابای دیگر نیست
پاکن را بگیرید ای عزیزانم
یکی را پاک کردند
و معلم گفت :
جای اون یکی بابا ، خدا را در ورق بنویس
و خواند آن روز خدا بابا
تمام بچه ها گفتند : خدا بابا

دفترچه خاطرات دیروز و دلنوشته های امروز

دلم نوشت و من باور کردم قلمی در دست دارم که مرا همراهی میکند، در تمام سطرهایی که با غم گره خورد چشمانم به سیاهی دفتر..پیش ترها من بودم و دفترخاطراتی که من  و دل را می نشاند به پای هم .. چقدر دفترم خیس خورد از نگاهم .چقدر نوشتم و در ابتدای زندگی سوگواره های ناتمامم پنجه کشید بر صورت مریض روزگار، زخمی ست به پا که نای رفتنم نیست و تنها نشسته ام و عادت دستانم نوشتن است و گاهی زوزه....

خاطرات که نه ....غم های در خاطر مانده را ورق میزنم و چیزی شبیه شبح مرا می ترساند ...من که از آفتاب عاشق ترم..چیست اینهمه باران که می بارد از سرتا به پای قلمم..آن دورترهای دور که مرثیه ای سرودم ..گفتند : آبی و قندی و پارچه سیاهی و من هنوز همان تکه های سیاه را لابلای دفترم می بینم و آبی و قندی که گلوی تب کرده ام را قلقلک میدهد و بازهم به تکرار همیشه بی آنکه دخیل ببندم به درت ، کوبه در دست جاری میشود گلایه هایم از چشم...من خسته از خودم ، خاطرات را در میان انبار ی شلوغ دیروز قایم میکنم و هزار خرت و پرت را روی آن میگذارم و انگار که نه انگار ....

حالا..اکنون...من باز هم می نویسم و قایم میشوم پشت همان مضحک همیشگی ..همان خنده ی لعنتی ..همان که همه ی همه جدی نمیگیرد این خونابه دل را...مینویسم و گویی به انتظار چه ... به در . به این خیابان دراااااااااااااااز و بی تردد خیره میشوم.. گاهی دستم سوزنی و نخی برمیدارد و هی کوک میدهد کوک نگاهم را به جاده و هرچه کوهسار..میدوزد و درد میکشم پای تک تک کلمات این دفتر....آه دستانم که آتش گرفته از شراره های این قلم افسار گسیخته ....من ....من...من ....نمی شناسم این من را ...من ..تلاش بی وقفه ی باران و چشمان هردم خیس خیابان... زنجیرهایی محکم تر بیاورید .. ببندید همه افکارم را ...کاش بیایی باران ..من در کویر این ثانیه ها مجنون شده ام ..کاش پارچه های سیاه را بردارند از دیوار دل ...آویزانم آویزان.......... بکشید این صندلی را و خلاص کنید این تن آغشته به زندگی را...